محل تبلیغات شما

سه شهید



آقا رجبعلی می‌گفت: من فكرمی‌كنم این بچه‌ها و بچه‌های مثل اینها را خدا ساخت تا از انقلاب وكشورشان دفاع كنند. اینها هیچ كدام نظر مادی نداشتند.

.نمی‌دانمحکمت ِ دانستن شهیدان دهنوی» و پدر و مادرشان در شهرالله چه بود که عطشبر عطشمان افزود اما این‌همه می‌دانم که شبی سحر شد ما را در فهم و شناختایشان که از شبهای فما لی لا ابکی بود. گفتار پدر شهیدان دهنوی تداعی کردآن رجزهای حبیب بن مظاهر را در کربلا، با آن همه ولایتمداری که داشت و باآن همه استقامت و پایمردی. 

پدر شهیدان دهنوی. که مهر مسیحاماندر کلماتش بیداد می‌کرد، آنگاه که می‌گفت: در یکی از سفرهای رهبر معظمانقلاب به مشهد مقدس، از من خواستند که به عنوان پدر سه شهید و دو جانبازصحبت کنم. پیش خود گفتم: خدایا من زبانی ندارم که در برابر مردم و رهبرعزیزم سخن بگویم. وقتی نوبت من شد، خداوند قدرتی به من داد که خودم همتعجب کردم. من آن روز دست‌‌هایم را بلند کردم و فریاد زدم: الله اکبر.جانم فدای رهبر. ای مردم، این انقلاب آسان به دست نیامده و بهترینجوان‌های این مملکت در راه دفاع از آن به شهادت رسیده‌اند. جوان‌ها، اینانقلاب را نگه دارید تا به دست امام زمان عجل‌الله فرجه بدهید


دعای پدر 

پایگاهخبری انصارحزب الله:پدر حاج آقا رجبعلی دهنوی در نیشابور قصاب بود و خودشهم شاگرد راننده بود. پدرش نصف شب به گاراژ محل کار او می‌آمد و می‌گفت:من در نماز جماعت تو را از خدا طلب کردم و می‌دانم خدا دعای پدر و مادرهارا مستجاب می‌کند. منتظر می‌مانم تا بیایی. 

نعمتها 

حاجآقا رجبعلی در جوانی شاگرد شوفر بود که طی تصادفی دستش دچار مشکل و مدتیفلج شد، در آن زمان خواهرش از وی خواست که ازدواج کند اما او مخالفت کرد وگفت با این وضعیت به من زن نمی‌دهند. ولی خواهرش کار خودش را می‌کرد کهبازهم با مخالفت وی مواجه شد، چون او حتی خرج خودش را هم نمی‌توانست تامینکند. چه رسد به خرج همسر! خواهرش که از این حرفش ناراحت شده بود به اوگوشزد کرد که تو هنوز خدا را نشناختی. درست هم می‌گفت! چون به قول آقارجبعلی بعد از ازدواج خدا گفت بگیر که آمد! نعمت‌ها سرازیر شد؛ هم مکهرفتند، همه خانه دار شدند و هم ماشین خریدند. و باز به‌قول خود آقا رجبعلیالبته خدا هم لطف کرد و نعمت ۳ شهید را هم به آنها داد.
دوستداران ولایت 

ریشهآنها تا هر كجا كه جستجو كنی همه از دوستداران ولایت و قرآن بوده‌اند. پدرشهیدان، حاج آقا رجبعلی دهنوی این را می‌گفت. خودش هم چون راننده بود، ازطرف جهاد یك تعاونی تشكیل شده بود كه احتیاجات جبهه به كمك مردم تأمینشود، او هم همراهشان رفت جبهه. از خط مقدم تا عقبه، همه احتیاجات رایادداشت و بعد هم فراهم كردند.


موهبتهای الهی 

حاجآقا دهنوی و همسرش تأکید ویژه‌ای روی تربیت فرزندانشان داشتند. همیشه آنهارا به مردمداری و ساده زیستی دعوت می‌کردند. آنها را تشویق می‌كردند بهاسلام كمك كنند و همه اینها را هم از موهبتهای الهی می‌دانستند كه زیرسایه چنین پدر و مادری، طوری زندگی كنند كه به امورات دنیایی دل نبندند ودوستی و عشق به خدا را بالاترین نعمت بدانند. ایمان به خدا و اوصیاءپیامبر و همه این خیرات از وجود پربركت و ایمان چنین پدر و مادری است؛پدری که حامی مذهب و دین و قرآن بود و فرزندانش كمك رسانی و خدمت رسانی بهمردم را از ایشان آموختند و از همان دوران كودكی روحیه كمك رسانی بهدیگران، عرق مذهبی و دفاع از ولایت را در خانواده شاهد بودند.


هدیه‌هایی برای انقلاب 

حاجیهخانم، مادر شهیدان دهنوی، زن مؤمنی بود و به انقلاب اسلامی با تمام وجودشعشق می‌‌ورزید. او در شهادت فرزندانش، صبر و بردباری کرد و آنها راهدیه‌هایی برای انقلاب اسلامی و اسلام می‌‌دانست. او به شهادت فرزندانشافتخار می‌‌کرد و حتی خودش با رضایت، آنها را روانه جبهه‌ها می‌کرد و حتیبه همسرش سفارش می‌کرد، به جبهه برود و از انقلاب اسلامی دفاع کند که یکبار هم توفیق دست داد و پدر شهیدان در جبهه‌های نبرد حق علیه باطل حضوریافت. همسرش خیلی خوشحال ‌شد که می‌‌دید بچه‌های بسیجی با شور و شوق بهجبهه می‌روند و او در همه اعزام‌‌ها، سر راه کاروان‌های بسیجی می‌‌ماندوبا شوق و خوشحالی برایشان دعا می‌‌کرد.


پادگان دوکوهه 

داییشانکماندو بود و وقتی به منزل آنها می‌‌آمد، به بچه‌‌های خواهرش و دوستانشاندر منزل آموزش رزمی می‌‌داد. برخی از همسایه‌‌ها می‌‌پرسیدند: شما در منزلچه می‌‌کنید؟ حاج رجبعلی می‌‌گفت: خانه ما پادگان دو کوهه است! 

اینجا محل مادیات است 

بچه‌هادر مدرسه ملی عابد زاده كه یك مدرسه اسلامی بود درس خواندند. در مدرسهگوهرشاد قرآن را می‌آموختند و پس از پیروزی انقلاب هم نظرشان این بود كهآمادگی كامل برای دفاع از كشور را داشته باشند. از همان بچگی فكر و ذكرشانخدا، قرآن و اهل بیت علیهم السلام بود. همه از بچگی قاری قرآن، مكبر واذان‌گو بودند و زمانی كه انقلاب شروع شد تا جایی كه نفس داشتند برایپیروزی انقلاب زحمت كشیدند. وقتی ضد انقلاب كردستان را شلوغ كرد رفتند ووقتی عراق به كشور حمله كرد هم برای دفاع به جبهه رفتند. هر كدام از پسرهایك طرف جبهه بودند، وقتی به خانه می‌آمدند می‌گفتند: این جا محل مادیاتاست. دانشگاه می‌خواهید جبهه، اهل علم می‌خواهید جبهه، اهل دل می‌خواهیدجبهه. آنها طوری خداجو شده بودند كه طاقت ماندن در پشت جبهه را نداشتند 



بهترین اسلحه 

آقارجبعلی می‌گفت: من فكر می‌كنم این بچه‌ها و بچه‌های مثل اینها را خدا ساختتا از انقلاب و كشورشان دفاع كنند. اینها هیچ كدام نظر مادی نداشتند.می‌گفت گاهی با تعجب از آنها سؤال می‌كرده كه: بابا جان، شما چه طورمی‌توانید در مقابل سربازانی كه بهترین تجهیزات را دارند و بهترینكماندوها را از كشورهای مختلف دنیا آورده‌اند مقابله كنید، آن هم با دستخالی؟! می‌گفتند: آن چیزی كه خدا به ما داده است را آنها ندارند و آنآرزوی شهادت و ایمان به خدا و جهاد در راه خداست. بهترین اسلحه نیاز بهشهادت است، كسی كه خواستار شهادت است، ترس ندارد. مثل علی اكبرعلیه‌السلام، مثل امام حسین علیه‌السلام.» 

آرزوی پدر 

پدرشانآرزو داشت که به همراه فرزندانش به جبهه برود و به شهادت برسد. چند بار همبه سپاه رفت و درخواست اعزام به جبهه کرد؛ اما با مخالفت آنها رو به روشد. می‌‌گفتند: چون شما پدر شهید هستی نمی‌توانیم بفرستیم. پافشاری‌هایشنتیجه نمی‌‌داد تا آن که یک بار جهاد سازندگی اعلام کرد، مدیران برخی ازشرکت‌ها را برای بازدید از جبهه و شناسایی نیازهای آن به مناطق می‌‌فرستد.آقا رجبعلی هم که در آن زمان در شرکت سیمان شاغل بود، به جای مدیر شرکت وبا اصرار خودش با آن کاروان همراه شد. البته مدت حضورشان در جبهه کوتاهبود و نتوانست به هدفش که شهادت بود، برسد.


علی اکبر، یار امام 

امامروح‌الله، سالهای قبل از پیروزی انقلاب جمله‌ای تاریخی فرمودند که درحافظه شیداییانش ثبت شد؛ یاران و سربازان من در گهواره‌ها هستند! علی »هم از همان بچه‌ها بود که یار امام و انقلاب شد. علی »، با اینکه ۱۳ سالبیشتر نداشت و از برادرهای دیگرش کوچکتر بود، اما از همان ابتدا آن قدرفعال بود که در هر اعتراض و راهپیمایی شرکت می‌کرد و پیشقدم می‌شد. درراهپیماییها خط شکن بود. با وجود سن کمی که داشت همیشه پیشاپیش آنها حرکتمی‌کرد. علی » با نیرو و فکر بالایی که داشت برادرانش را هم هدایتمی‌کرد.


خاکریز اول 

علی اکبر پسرچهارم این خانواده انقلابی و مرید امام خمینی بود. او با عبور شجاعانه ازخاکریز اول، راه را برای هشت برادرخود باز کرد. می‌گویند اعجوبه‌ای بودشجاع و پر تلاش، یک لحظه از فعالیت باز نمی‌ماند. او طوری در خانه روشنگریکرد و به پیش رفت که باعث شد برادرانش تا خاکریز آخر بایستند. علی می‌رفتیک وانت می‌گرفت بچه‌های محل و مدرسه اش را جمع می‌کرد و در خیابانهافریاد الله اکبرشان بلند بود. آن قدر تظاهرات می‌رفت و فریاد الله اكبرمی‌زد كه صدایش می‌گرفت. 

ببینیم چه خبر است 

علیدوم راهنمایی بود، در مدرسه راهنمایی فاتح در خیابان تهران کوچه رانندگانتحصیل می‌کرد. معلم‌هایشان بعدها که از فعالیت انقلابی علی تعریف می‌کردندگفتند هیچ یک از ما تا روز آخر هم متوجه نشدیم علی همه هماهنگی‌ها راانجام می‌دهد و کلاسها را تعطیل می‌کند تا زمانی که یکی از بچه‌ها آمد واو را لو داد. یک بار او را به دفتر مدرسه آوردیم و گفتیم: چرا مدرسه رابه تعطیلی می‌کشی؟ برای اینکه موضوع جنبه ی پیدا نکند گفت: می‌خواهیمبه خیابان برویم و ببینیم چه خبر است!


دیگر نیامد 

باآن که سیزده سال بیشتر نداشت، پرتلاش و باغیرت بود. شب و روز بچه‌های كوچهرا جمع می‌كرد و تكبیرگویان راه می‌افتادند و می‌رفتند. یك روز كه بابچه‌های عمویش كه هم سن و سال نیز بودند، می‌خواستند بروند تظاهرات. مادرشگفت: مادرجان، شما به این كوچكی چه كاری ازتان ساخته است؟ جواب مرا بدهیدو بعد بروید!


علی اكبر گفت: درسته ما كوچكیم اما هر چه تعدادما بیشتر باشد یعنی سربازان امام خمینی زیادتر است. اگر نتوانیم كاریبكنیم اما تعداد را كه زیادتر می‌كنیم. همان روز هم كه می‌رفت به مادرشگفت: مادر من این بار شهید می‌شوم و پیش حضرت قاسم علیه‌السلام می‌روم.و عجیب آن که علی اکبر از همان كودكی علاقه‌ای خاص به حضرت قاسمعلیه‌السلام پیدا كرد و همان دفعه كه رفت، دیگر نیامد.
 
شهادت 

یکروز صبح پدرش گفت برویم کارخانه سیمان، اما علی نرفت. پدرش که رفت علیحاضر شد تا از خانه بیرون برود. مادرش پرسید: علی کجا می‌خواهی بروی؟ و اوجواب داد: راهپیمایی. مادرش گفت: امروز خیلی شلوغ است. نرو! 

آنزمان گاز و نفت نداشتند، کرسی که می‌گذاشتند با زغال کرسی را گرممی‌کردند. زغال را می‌شستند و در آفتاب خشک می‌کردند که آتش خوبی داشتهباشد و گاز کمتری تولید کند، آن روز چند کیسه بزرگ زغال شسته شده در حیاطبود، مادر برای سرگرمی علی و برای اینکه نرود از او خواست زغال‌ها را بهپشت بام ببرد و بعد برود. با خودش حساب می‌کند تا ظهر علی سرگرم خواهد شد.از آنجا که علی رو حرف پدر و مادرش حرف نمی‌زد گفت: چشم! و در عرض چنددقیقه تمام آن زغالها را به پشت بام برد. نردبان را روی زمین گذاشت و گفت:مادر دیگه کار ندارید؟ 

مادر تعجب زده گفت: نه! علی رفت و مادرش همپشت سر او به راهپیمایی رفت. علی پسر دایی اش که با علی اکبر رفته بود اورا گم کرد، اما همسایه شان که با او بود با اینکه شهادت او را دید، امابرای ملاحظه حال پدر و مادر علی اکبر وقتی برگشت به آنها چیزی نگفت. (علیپسر دایی علی اکبر که همراه و همسن و دوست علی اکبر بود بعدها در جنگ شهیدشد.) 

به نشان الله‌اکبر 

وقتی تانکها بهطرف مردم حرکت کردند، علی اکبر با شگرد خاصی بالای یکی از تانکها رفت ودستش را بلند کرد تا الله اکبر بگوید، تعداد زیادی از مردم هم با دیدنشجاعت علی اکبر جرأت و شجاعتشان افزوده شد و به طرف تانکها حمله کردند.نظامی‌ها از ترس شروع به تیراندازی کردند. تانکها فرار کردند و یک عده ازمردم که روی تانکها بودند تیر خوردند و علی وقتی که دستش را بلند کرد وپشت سر هم فریاد الله اکبر سر داد، چند گلوله به زیر بغلش و نزدیک قلبشاصابت کرد و شهید شد. او را در بیمارستان ۱۷ شهریور پیدا کردند، گفتند: یکبچه هم سن و سال او در سردخانه است. وقتی پیکر او را دیدند دستش هنوزبهنشان الله اکبر بالا بود. آن روز ۹ دی ماه ۵۷ بود. همه برای تظاهرات بهسمت استانداری حركت كرده بودند. همه اعضای خانواده، اما با هم نبودند.بعدها دوستان و آشنایان می‌گفتند كه یك تانك به سمت مردم شلیك می‌كرده.علی اکبر رفته روی تانك و با مشت گره كرده گفته: الله اكبر، خمینی رهبرو. كه همان جا گلوله‌ای به او اصابت کرده و او شهید شده. 

حمیدرضا طاقت نمی‌آورد 

بعداز پیروزی انقلاب كه عراق به كشور حمله كرد پسر دیگر خانواده، حمید رضا كهسپاهی بود به جبهه رفت. البته همه پسرها، یعنی برادران دیگرش می‌رفتندجبهه. حمید رضا در اطلاعات عملیات و گروه شناسایی بود و وقتی می‌رفت تامرخصی بعدی هیچ خبری از او نداشتند. وقتی هم برمی گشت، اگر ۱۵ روز مرخصیداشت ۲ روز می‌ماند و می‌رفت!
رفقایش می‌آمدند دنبالش. طاقت نمی‌آورد و با آنها می‌رفت.
می‌گفت هیچی 

دومینشهید خانواده دهنوی، حمیدرضا، مدت بیشتری را در جبهه‌‌ها گذرانید. او حتیمدتی پاسدار محافظ حاج آقا شیرازی، امام جمعه مشهد مقدس بود. به جبهه همکه رفت، تخریبچی و با بچه‌‌های شناسایی بود. به مرخصی که می‌‌آمد، در پاسخخانواده‌اش که در جبهه چه کار می‌‌کنی، می‌‌گفت: هیچی. می‌‌پرسیدند: آیادر جبهه فرمانده‌ای؟
می‌‌گفت: آن قدر از ما انسان‌های بهتر هستند برای فرمانده شدن که به ما نمی‌رسد. 

داماد شده‌ام 

حاجیه خانم ( مادرشان ) به حمید می‌گفت: حمید جان، بیا دامادت کنیم.
می‌گفت:ما با انقلاب وصلت کرده‌ایم. بگذارید کربلا و قدس را آزاد کنیم. وقتیاسلام بر جهان پیروز شد، داماد می‌‌شوم. پس از شهادت حمید، مادرش او را درخوا ب دید؛ گفت: من داماد شده‌ام.



می‌خواهم شهید شوم 

اووقتی به جبهه می‌‌رفت، می‌‌گفت: نمی‌‌خواهم اسیر و یا مفقودالاثر شوم،بلکه از خدا می‌‌خواهم شهید شوم و جسدم به خاطر تسلی و تسکین خانواده‌امبازگردد. و البته همین طور هم شد. حمید رضا به همراه سه نفر دیگر ازهمرزمانش وظیفه شناسایی مواضع دشمن را بر عهده داشت.


خیلی مهربان 

می‌گویندحمید رضا خیلی دلسوز انقلاب و جمهوری اسلامی بود و تا آخرین لحظه زندگی‌اشبرای انقلاب تلاش كرد. آخرین بار پنجم ماه رمضان بود كه زنگ زد و احوالپدر و مادرش را پرسید. بعد از آن هم دیگر از او خبری نشد تا خبر شهادتش راآوردند. حمید رضا معلم پدر و مادرش بود. هم پدرشان بود هم مادرشان!نصیحتهای او در دل و جانشان ریشه دواند. بس که مهربان بود، خیلی مهربان.


اهل دین و قرآن 

حمید رضا اهل دین وایمان و قرآن بود، بعدها هم كه پدر و مادرش یك وقت دلتنگ یا آزرده خاطرمی‌شد یاد حرفهای او می‌افتادند و آرامش پیدا می‌کردند. 

غیرقابل باور 

یكبار كه حمیدرضا از جبهه به مرخصی آمده بود همه بچه‌ها بودند و او می‌خواستبه بچه‌ها یاد بدهد كه اگر گیر افتادند چطور خود را به مردن بزنند تا نجاتپیدا كنند. او دراز كشید و خود را به مردن زد و هر چه بچه‌ها او را قلقلكدادند، هر چه او را تكان دادند و.! انگار كه واقعاً مرده بود تا جایی كهدیگر كف از دهانش بیرون می‌آمد. همه دستپاچه شدند. ترسیده بودند. وقتی دیدخانواده اش خیلی وحشت كرده‌اند، بلند شد و نشست. همه تعجب كرده بودند، ازاین كار او.


حمیدرضا می‌گفت انسان با تكیه بهخدا و عشق به شهادت می‌تواند به قدری خود را نیرومند كند كه حتی كارهایغیرقابل باور مثل همین كار را انجام دهد. واقعاً هم غیر قابل باور بود. 



لباس است دیگر 

حمیدوقتی جبهه می‌رفت، فقط خداحافظی می‌كرد و می‌رفت و کسی نمی‌دانست که اوكجاست. یك مدت غیبت او طولانی شد. پدرش هم در جبهه بود. مادر، یکی ازبرادران حمید را تكلیف كرد كه او را پیدا كند و از او خبری بگیرد. با تلاشزیاد او را پیدا كرد. كه دید لباسهای ژنده نظامی پوشیده. لباسهایی كه دیگربه تن هیچ كس اندازه نشده یا آن قدر كهنه و زمخت است كه هیچ كس حاضر نشدهآنها را بپوشد. پوتینهایش تقریباً جفت نبود. بعد از سلام و احوالپرسی ازاین كه او چرا آن طور لباس پوشیده تعجب كرده بود، پرسید: این لباسها چیهكه تو پوشیدی؟ گفت: لباس است دیگر، چه فرقی می‌كند؟!


هیچ فرق نداره 

وقتی برادرش وارد چادر آنها شد فهمید حمید مسؤولیتی هم دارد. گفت: داداش این طوری كه خوب نیست. حمید گفت: هیچ فرقی نداره!


همرزمانحمید كه در چادر بودند از برادرش خواستند به حمید سفارش كند آنها را كمتراذیت كند! وقتی جستجو كرد دید منظورشان از اذیت كردن این است كه بچه‌هایزیردستش دوست ندارند فرمانده شان ظرف آنها را بشوید، لباس آنها را بشویدو.! 

آغاز حیات 

حمیدرضا در وصیتنامه اشنوشته بود: کدام واژه جز شهادت را می‌‌یابید که در مفهومش معنایی به عمقدریاها به وسعت آسمان‌‌ها و به عظمت عالم نهفته باشد و در مقابل این همهشکوه شهادت، چه کوچک است دریا و چه حقیر و پست است آسمان‌‌ها و چه ضیق وکوچک است دنیا. شهادت آغاز حیات و هستی و پرواز نور و کمال است.


خیال می‌کنی من خوابم؟ 

پدرشخوابش را دید، حمید در حیاط خانه ایستاده بود. به سمتش رفت تا او رابگیرد. تا کنار دیوار دنبالش کرد. وقتی آمد او را در آغوش بگیرد از دستشپرید و رفت بالا. و او از خواب بلند شد. پدرش راننده بود. ماشینش همقدیمی بود و زمستان‌ها آب گرم حمل می‌کرد. خواب دید حمید سطل‌های آب را ازدوش او (پدرش ) برمی دارد. پدر به او گفت خیال می‌کنی من خوابم؟ من بیدارمو همه این‌ها را برای مادرت تعریف می‌کنم. در همین حال از خواب بیدار شد!

آخرین شناسایی 

درآخرین شناسایی، دشمن آنها را دید و با خمپاره به آنان حمله کرد. بر اثربرخورد خمپاره، دو نفر از همرزمان حمیدرضا در همانجا به شهادت رسیدند ولیحمید رضا مجروح شد و با بدن زخمی، خود را به درون خاک ایران ‌رساند و درمنطقه ۳۰/۴/۶۲مهران به شهادت رسید. ولی پیکرش در نقطه‌ای بود که نمی‌شد اورا به عقب بیاورند و این گونه بود که پیکرش را پس از چهل روز به خانوادهتحویل دادند و او را تشییع کردند. 

حسین، ۴۵ روز انتظار 

سومینفرزند شهید خانواده حسین» تراشکار بود. حسین ۱۷ سال بیشتر نداشت. خیلیشوخ و با محبت بود. درس می‌خواند و خیلی فعال بود. او از طرف بسیج به جبههرفت. ۴۵ روز در جبهه بود تا در ماووت شهید شد. از روزی که به جبهه رفت، بهمرخصی نیامد. آن همه دلش پاک و نیتش خالصانه بود که خیلی زود به آرزویشرسید و آخرین روزهای جنگ بود كه در ۲۹/۱۲/۶۶ در ماووت شهید شد. 

ما برای خدا می‌رویم 

درآن زمان که درجبهه بود، چند بار برای خانواده‌اش نامه نوشت که در آنهایادآور می‌شد: در جبهه دنیایی دیگر است. اینجا دانشگاه است.


شایدبرای همین حرفهای بچه‌ها بود که وقتی از پدرشان می‌پرسیدند با شنیدن خبرشهادت فرزندانتان چه کردید، پاسخ می‌داد: بچه‌ها همواره سفارش می‌کردند کهمبادا ناله کنید وکاری کنید که دشمن شاد شود، ما برای خدا می‌رویم و اگرمی‌خواهید ما را یاری کنید گریه و ناله نکنید.



اثرات مخرب ماهواره بر خانواده‌های ایرانی



در روزها و ماههای اخیر بحث پیرامون شبکه‌های ماهواره‌ایخارج از کشور، آسیب‌های اجتماعی- فرهنگی آن برای جامعه و راهکارهای مقابله باتاثیرات مخرب آن، از مسائل مهم و اساسی مورد بحث در میان اندیشمندان، یون و بهویژه مجریان نهادهای دولتی ذیربط تبدیل شده است.

ابعاد و اثرات کوتاه مدت و دراز مدت ماهواره به عنوان یکیاز فراگیرترین و موثرترین وسایل ارتباط جمعی، همیشه دارای اهمیت بوده، اما با گذشتزمان و تغییرات اساسی در شرایط اقتصادی، اجتماعی و ی کشور و جهان، هرروز بهاین ضرورت افزوده می‌شود. اگر در گذشته فقط چند شبکه ماهواره ای فارسی زبان مانندبی بی سی یا صدای آمریکا با جهت گیری و اهداف ی خاص و هدایت شده از سوی دولت‌هایانگلیس و آمریکا وجود داشت؛ اما در چند سال اخیر شبکه‌های با اهداف کاملا متفاوت مانندمن و تو۱و۲،فارسی Farsi1،pmcو… به وجود آمده اند و در مدت زمان بسیار محدود مخاطبانبسیاری در بین مردم و به ویژه کانون‌های خانوادگی به خود اختصاص داده‌اند.



چرا از ماهواره بهدجال واره تعبیر می کنیم؟



 حجه الاسلام قهرمانی ضمن مطرح نمودن اینپرسش که چرا از ماهواره به دجال واره تعبیر می کنیم؟ بیان داشت بر طبق احادیث وروایات اسلامی یکی از دشمنان امام عصر (عج) و دوستداران ایشان، دجال می باشد وبرطبق نظر برخی از علماء و بزرگان، دجال اسم شخص خاصی نیست بلکه دجال شخصیتی استکه دارای صفات مذموم همچون عصیان و نافرمانی، کفر، مکر و نیرنگ، تزویر و اشاعهدهنده فحشا و منکرات است. اکنون نیز ابزار ماهواره و دست اندر کاران آن همان دجالصفتانی هستند که به وسیله فیلمها، عکسها و برنامه های مبتذل و مستهجن و بهره گیریاز دروغ و شایعه پراکنی به جنگ با دنیای اسلام برخواسته اند.

نماینده ولی فقیه سپاه جهرم گفت: نکتهمهمی که مردم باید توجه داشته باشند اینست که دست اندرکاران شبکه های ماهواره ایصهیونیستها ، بهائیت خبیث  و همجنس بازان کثیف هستند که در نجاست و پستی آنهاهیچگونه تردیدی نیست. وی افزود: خداوند متعال نیز در قرآن سوره مائده آیه۸۲ فرموده است: لتجدن اشد الناسعداوه للذین آمنوا الیهود و الذین اشرکوا…» یعنی سرسخت ترین دشمنان نسبت به مومنانرا یهودیان (صهیونیسم )و مشرکان خواهی یافت  

لطفا به ادامه مطلب بروید

آخرین جستجو ها

معرفی مشاهیر و بزرگان جامع ترین وبلاگ موسیقی آذری و ترکی کردان و گردان insedgiree هیت ساز | HitSaz ♥♥♥خدایا پناهم باش♥♥♥ لیلی و مجنون چت|چتروم لیلی چت slimdyryla وبلاگ هر روز وبلاگ نمایندگی اهواز